عشق بعد خدا
روزی روزگاری در شهر ابرکوه ،در یک روز ابری و طوفانی پسری متولد شد
که به خانواده اش نشاط و شادی داد.نام او را سهراب نهادند. سهراب کودکی خوشکل بود که اکثر اوقات خنده بر لب داشت.
شش سال بعد وقتی سهراب داشت به کلاس اول می رفت با کمی ناراحتی از
خانه بیرون آمد به مدرسه که رسید ناراحتی از او دور شد چون بچه های را در مدرسه دید که همه حال او را
داشتند. روز اول مدرسه گذشت سهراب خندان از مدرسه بیرون زد در راه کوثر دختر عمویش
را دید که ناراحت از مدرسه باز می گشت چون او هم مانند سهراب بار اولش بود که به
مدرسه می رفت. سهراب پرسید: چرا ناراحتی هستی؟ کوثر گفت:روز اول مدرسه بود و از
خونه دور بودم .سهراب از او خداحافظی کرد
و رفت.
روز ها سپری شد و هر روز که سهراب از مدرسه بر می گشت کوثر را می دید
که به خانه می رود روز اول عید نوروز که
همه تعطیل بودن سهراب صبح زود از خواب پا
شد، به مادرش گفت:من به مدرسه میرم.مادرش گفت: نه، سهراب امروز عید است و کسی به
مدرسه نمی رود.
چند روز از عید گذشت،سهراب از
مادرش پرسید:مامان کی به خونه ی عمو جواد میریم؟(عمو جواد پدر کوثر بود). مادرش با نیم خنده ای گفت: پسر گلم
فردا ظهر میریم خانه ی عمو جواد. فردا آن روز در خانه ی عمو جواد، سهراب مثل یک
پسر گل کنار خانه ی نشسته بود، افکار
عجیبی به فکرش می آمد. بعد از این
مهمانی سهراب اخلاقش دگرگون شده بود.
دو سال بعد از این ماجرا یعنی
وقتی سهراب کلاس سوم ابتدای بود دو سه ماه بعد از
شروع مدرسه عمو جواد به پدر سهراب زنگ زد و گفت که کوثر سرماخوردگی
شدیدی گرفته است . صورت خندان سهراب
دگرگون شد، حالتی عجیبی تلفیقی از ناراحتی و تعجّب بود. مادر متوجه حال عجیب سهراب
شد امّا سکوت کرد و چیزی نگفت.
روز بعد،دوباره عمو جواد زنگ زد. پدر سهراب در حال صحبت ناگهان اشک از
چشمانش جاری شد.مادرش پرسید چی شد چرا گریه می کنی؟ پدرش گفت:کوثر فوت کرد .اینجا
بود که سهراب از شدت ناراحتی نتوانست جلوی
گریه اش را بگیرد و دوید و داخل اتاقش
رفت.
صبح روز خاک سپاری کوثر بود ،سهراب از اتاقش بیرون آمد مادرش گفت:
سهراب جان سریع آماده شو می خواهیم به خاک سپاری کوثر برویم.سهراب که از این قضیّه
خیلی ناراحت بود رفت و آماده شد.
در مراسم خاک سپاری سهراب یک کنار نشسته بود ساکت و بدون هیچ حرکتی و
فقط به افراد می نگریست که در مراسم حضور داشتند.در این هنگام بود که روح کوثر را
دید که بر سر خاک خود ایستاده است و به خاک می نگرد.سهراب از جا بلند شد و شتاب
زده به سوی مادرش رفت که در حال گریه بود و گفت:مامان نگاه کن کوثر نمرده سر خاکش
ایستاده است. مادرش به حرف او توجهی نکرد و به او گفت: سهراب جان برو و یک گوشه
بشین. سهراب دوباره رفت و یک گوشه نشست ، مراسم خاک سپاری تمام شد.
شب خاک سپاری در یک هیئت،سهراب دوباره قلبش به تلاطم آمده و گریه می
کرد در همین هنگام مادرش متوجه می شود که
سهراب گریه می کند.مادرش برای این که کسی
متوجه سهراب نشود دستش را گرفت و در گوشه ای به او گفت: پسرم چی شده؟چرا
گریه می کنی؟ سهراب همان طور گریه می کرد هیچی نگفت.
آن شب تاریک تمام شد در هنگام خواب،سهراب خوابش نمی برد و همچنان گریه
می کرد . مادر و پدرش که متوجه این موضوع شده بودند با خود گفتند: حتماً فردا از
خواب بیدار شود همه چیز را فراموش خواهد کرد.اما آن شب در قلب سهراب اتفاقاتی افتاد که هیچ کس جز خودش نفهمید.
سهراب تا سپیده دم گریه می کرد
تا این که دیگر از چشمانش اشکی نمی آمد از خستگی خوابش برد.صبح ساعت های
هفت تا هفت و نیم وقتی می خواست از خواب پا شود تا چشمانش را باز کرد ناگهان متوجه
شد که همه چیز را سه،چهار تا می بیند. فریاد کشید:مامان،مامان،مامان
مادرش با سرعت به پیش او رفت گفت:پسرم چی شده؟ چرا فریاد میزنی؟ سهراب
جواب داد:مادر همه چیز را چهار تا می بینم لطفاً کمکم کن.مادرش سریع به پدرش که سر
کار بود تلفن زد و موضوع را گفت.پدرش با سرعت به خانه آمد و او را به بیمارستان بردند.
در بیمارستان ، تمام دکتر ها از این موضوع متعجّب شده بودن.دکتری که به سهراب رسیدگی می
کرد، پدرش را به گوشه ای کشید و به او گفت:تمام دکتر ها از بیماری این سهراب انگشت
به دهان مانده اند. آیا ماجرایی برای او پیش آمده است. اگه ماجرای است لطفاً برای
من تعریف کنید. پدر ماجرای دیشب را برای دکتر تعریف کرد .
اما باز هم راهی برای درمان
نیافتند.پدر و مادر سهراب او را به خانه
آوردند، در حالی که او همان طور مثل قبل همه چیز را چهار تا می دید. زندگی برای او خراب شده بود،مادر و پدرش او را
از مدرسه رفتن باز داشتند.
بعد از دو سال زندگی کسالت سهراب،مادرش برای خوب شدن سهراب به هر دری
می زد.مادرش در فکر فرو رفته بود که ناگهان
به فکرش آمد که کسی از اقوام دورشان شیخ(شیخ میلاد) است، از جا بلند شد و
به او زنگ زد.و به او گفت: سلام،آقا میلاد خوب هستید؟درخواستی ازتون داشتم! شیخ
میلاد گفت:خوب هستم بله بفرمایید.
مادر سهراب شروع کرد به تعریف ماجرا و در آخر گفت:می خواستم چند روزی
به خانه ی ما بیاید شاید شما بتوانید برایش راه درمانی بیابید.شیخ میلاد
گفت:باشه،شنبه می آیم .
روز شنبه،شیخ میلاد به خانه آن ها رفت. در زد مادر سهراب رفت و در باز
کرد، سهراب هم در حیاط نشسته بود و چشمانش را به زمین دوخته بود.شیخ میلاد سلام
کرد و وارد خانه شد و بعد احوال پرسی با مادر سهراب ،رفت و کنار سهراب نشست و
گفت:سلام آقا سهراب چی شده به زمین نگاه می کنی؟ سهراب ساکت بود و هیچی نگفت. شیخ
میلاد از مادر سهراب پرسید:آقا علی(پدر سهراب) کجا هستند؟ مادر سهراب گفت: رفتن
بیرون ساعت یک می آیند.
وقتی آقا علی به خانه آمد شیخ
میلاد در گوشه از اتاق حال نشسته بود تا آقا علی وارد خانه شد،شیخ میلاد از جا به
نشانه ی احترام بر خواست و با هم سلام و احوال پرسی کردند.بعد از احوال پرسی شیخ
دست آقا علی را گرفت و با هم به حیاط خانه رفتند.
در حیاط، شیخ میلاد پرسید :آقا علی چرا به سهراب یاد نداده اید نماز
بخواند. پدر سهراب گفت:حالش را که دیده اید پسرم آرام و قرار ندارد و چشمانش همه چیز را چهارتا می بیند .شیخ میلاد
گفت:آقا علی آدم با نماز خواندن و برقرار کردن ارتباط با خدا آرامش می یابد، بهتر
است به او نماز یاد بدهید به شما قول میدهم سهراب با نماز خواندن و فهمیدن احکام
الهی خوب بشود.شیخ میلاد در ادامه گفت:آقا علی من یک هفته با سهراب نماز می خوانم
و با او در مورد خدا صحبت می کنم لطفاً بعد از رفتن من شما هم با او نماز بخوانید و داستان های
پیامبران را برایش تعریف کنید انشا الله خوب می شود.
شیخ میلاد به سهراب نماز خواندن و با خدا بودن را یاد داد و بعد از یک
هفته رفت. بعد از آن سهراب با پدرش نماز می خواند و به داستان های پیامبران گوش می
داد. بعد از نه ماه نماز خواندن سهراب باز
هم حال او خوب نشد،پدر سهراب به شیخ میلاد زنگ زد و گفت: آقا میلاد سهراب هنوز خوب
نشده فکر کنم درمان شما کارساز نبوده است. شیخ میلاد گفت:آقا علی عجله نکنید،سر
ماه با او نماز شب بخوانید و بعد ببینید که با خدا بودن راه درمان همه ی بیماری ها
است.
شب آخر ماه نهم شد،پدر سهراب به او گفت:سهراب جان امشب می خواهیم نماز
شب بخوانیم برو و وضو بگیر. با این که برای سهراب سخت بود وضو بگیرد و نماز بخواند
اما این کار انجام داد وقتی به نماز ایستاد نوری در دلِ گرفته ی سهراب نمایان شد.
وقتی نماز به پایان رسید سهراب به سجده ی شکر رفت و چشمانش را بست. پنج دقیقه ای
شد که از سجده بر نخواست، پدر نگران شد که
شاید برایش اتفاقی افتاد است دستش را به او زد و گفت: پسرم اتفاقی افتاده.سهراب جوابی نداد و سرش را به
آرامی از سجده بلند کرد و چشمانش را به
آرامی باز کرد وقتی چشمانش را باز کرد دیگه همه ی چیز را چهار تا نمی دید .فریاد
زد و گفت: بابا مامان من دیگه همه چیز را همان طوری که هست می بینم .خوشحالی
دوباره در خانه آن ها باز گشت.
فردا آن روز پدر سهراب به همه زنگ زد از جمله شیخ میلاد و همه را به
خانه اش دعوت کرد.سهراب از ان وقت به بعد
فهمید که اول عشق حقیقی به خدا و بعد عشق دنیوی به انسان است. سهراب دوباره
به مدرسه رفت و درسش را ادامه داد و به درجات بالای علمی رسید و احکام به خدا را
سر لوحه کارهایش قرار داد و همیشۀ همیشه از شیخ میلاد در مورد این موضوع تشکر و
قدر دانی می کرد.از آن به بعد هر کس را که
می خواست نصیحت کند می گفت:عشق بعد خدا