loading...
نوشته های من
زهرا احمدی بازدید : 9 دوشنبه 19 اسفند 1392 نظرات (0)

امروز دوشنبه ...روزی از هفته که من دوسش دارم..نمیدونم چرا ولی کلا از شنبه ها و دوشنبه هاو  چهارشنبه ها بیشتر از روزای دیگه خوشم میاد...

این روزا دم عیدی همه چیز بیشتر از اون قدری که فکر میکردم آرومه...

من این آرامش زندگیمو دوس دارم.این سکوت..این سوت کوری...اصلا میخوام امشب راجع بهش با میثم حرف بزنم...

بگم که این آرامش چقدر برام با ارزشه...

همیشه همینطور بود...حتی روزای نوجووونیم.روزای پر شور نوجوونیم توی آرامش اتاقم گذشت.

آخ که یادش بخیر.چقدر اون روزا رو دوس داشتم...اتاقی که تنها جایی بود که آروم میشدم.

از مدرسه که میومدم ناهار که میخورم مامانم میومد تو اتاقم.اتفاقات روزو براش تعریف میکردم.میگفتیم و میخندیدم.

بعدشم روی تختم دراز میکشیدم و واسه خودم کتاب میخوندم.بعد از ظهرم میرفتم سراغ درسام.

عصرا اکثرا دوستام بهم زنگ میزدن که بریم بیرون.بیشترو رد میکردم چون دلم میخواست یا بازم کتاب بخونم با کنار مامانم باشم...

اما گاهی وقتا هم میرفتم بیرون با دوستام....چه روزایی بود.چقدر خوش میگذشت...

و من هنوز اتاقی دارم که توش آرامش داشته باشم.میتونم هنوز روی تخت دو نفره مون دراز بکشم و پنجره رو باز بذارم...

میتونم چشمامو ببندم و نوازش باد خنک بهاری رو روی پوستم حس کنم..میتونم درس بخونم و لذت ببرم.خدایا شکرت.

نمیدونم چرا اینارو نوشتم...گاهی وقتا خیلی دوس دارم چیزایی که دارمو به خودمو یادآوری کنم...

دیروز توی خونه کلی کار مثبت انجام دادم.کارایی که انگار یه باری رو از روی دوشم برداشت.

نمیدونم چرا احساس میکنم از وقتی اومدیم این خونه برای تمیز کردن خونه و مرتب بودن همه چیز بیشتر ذوق دارم.

خوب دلیلش معلومه.من این خونه رو دوس دارم.انتخاب خودم بوده.انتخابی که میثم بهش احترام گذاشت.

امسال با این که خونه تکونی آن چنانی نکردم یعنی اصلا بلد نبودم اما تا جایی که توان داشتم و دارم دارم گوشه گوشه ی خونه رو تمیز میکنم.

این خیلی حس خوبی بهم میده.حس زن خونه بودن.حس مدیریت کردن...نمیدونم یه جور خوبیه.

دیروز بعد از این که آپ کردم رفتم سراغ اتاق خواب.اول از همه کل لباسای کمدمو آوردم بیرون.

اونایی رو که نمیخواستم جدا کردم که بدم بیرون.اونایی که زمستونی بودن جدا کردم که بذارم توی چمدون.اونایی رو که شستنی بودن گذاشتم دم لباسشویی که بشورم برای عید.

و در آخر هم لباسامو دوباره روی جوب لباسی مرتب چیده و از تمیز شدنشون لذت بردم.

بعدشم روی میز توالت رو خالی کردم و گردگیری و مرتب چیدم.بعدش کشوهای میز توالت رو تمیز کردم و چیدم.

بعدشم جارو کشیدن اتاق و گردگیری.وقتی کارم تموم شد درسته که خسته شده بودم اما خوشحالم بودم.

دیروز خیلی کار کردم.بعد از اتاقم رفتم سراغ شستن دستشویی و جاروکشیدن خونه.

بعدش که سطل اشغال آشپزخونه و سفره هامونو با خودم بردم حموم و تمیز با وایتکش شستمشون.

ساعت شش بود که کارام تموم شده بودو  تازه میخواستم بشینم سر درسام.

خلاصه لباس پوشیدمو یکمی هم ارایش کردم.چند روزه کمتر آرایش میکنم.هم برای این که دم عیدی پوستم نفس بکشه و هم برای این که عید که آرایش میکنم تغییر کنه قیافه ام.

اووووم ابروهام حسابی پر شده و داره حرصم میده.دوس دارم زودتر چهارشنبه ی هفته ی دیگه شه برم آرایشگاه.

دیروز ساعت شش بود که درسو شروع کردم و حسابی غرق شدم توی تست زدن.

خونه در سکوت بود و درس خوندن حسابی مزه میداد.ساعت هفت بود که صدای قدمای میثمو شنیدن که از پله ها بالا میومد.

هنوز که هنوزه شنیدن صدای قدماش دلمو میلرزونه و ضربان قلبمو تند میکنه.

زود رفتم پشت در که تا در زد درو باز کنه.درو که باز کردم خندید و بغلم کرد.من چقدر این میثمو دوس دارم..

میثمی که میدونه من ته دلم چی میخوام.میثمی که درک میکنه وقتی از صبح تا شب نمیبینمش چقدر دلتنگش میشم.

میثمی که میفهمه به جای سلام احوال پرسی کردن دوس دارم بغلم کنه و بذاره چند لحظه سرم رو سینش باشه.

دیروز اومدن خونه ی میثم خوب شروع شد.شب آرومی بود کلا.

میثم که اومد چایی خوردیم و میثمم گفت که گرسنه شه.منم اول بردمش و اتاقو بهش نشون دادم که چقدر تمیز شده..ذوق داشتم خوب...

بعدشم رفتم سراغ درست کردن غذا.میخواستم کوکو سبزی درست کنم.همه چیشو آماده کرده بودم فقط باید میریختم توی تابه.

میثمم هی تاکید میکرد که نازک بشه لطفا.منم تمام سعیمو کردم که خوب بشه.

ساعت هشت بود که شام آماده شده بود.میثمم هی میگفت به به بوش همه ی خونه رو ور داشته...

خلاصه موقع شامم هی میثم بغلم میکرد و دل من پر از شوق میشد.

بعد از شامم میثمم نشست تلویزیون دیدن و منم شروع کردم درس خوندن و بقیه ی درسامو خوندم.

همین که داشتم تست میزدم احساس کردم میثم داره نگاه میکنه.سرمو بلند کردم دیدم داره یه جوری نگاه میکنه.

زود درسو ول کردمو رفتم بغلش.گفت آخ خوشم میاد وقتی میبینم داری مطالعه میکنی.اصلا تیریپت خیلی قشنگ میشه.

گفت یکی موقع آشپزی کردن دوس دارم نگات کنم یکی هم موقع مطالعه کردن.چون خیلی جدی و بامزه میشی.

ساعت ده و نیم بود ک جامونو پهن کردم و یه قسمت از شاهگوش رو گذاشتم که ببینیم.

دراز کشیدیم و منم سرمو گذاشتم رو دست میثم و شاهگوش دیدیم.چقدر خندیدیم.بعدشم خوابیدیم.

امروز صبح ساعت شش بیدار شدیم.میثمم نماز خوند و اومد دوباره خوابید.منم نشستم بالاسرش یکمی درس خوندم تا ساعت هفت.

ساعت هفت بیدارش کردم و صبحونه خوردیم و بعدشم میثمم حاضر شد بره سرکار.

میثمم که رفت کنم یکمی کامنت جواب دادم و بعدشم خوابیدم تا ظهر.

الانم که آپ کردم تصمیم گرفتم تا امروز وقت دارم برم یه قسمت کوچیک دیگه از خونه رو تمیز کنم.

نمیدونم شاید برم شراغ آجاق گاز...همه جاشو با وایتکس تمیز کنم و برق بندازم.

شایدم برم سراغ مرتب کردن دوتا کشو بزرگه ی کمد میثم که اونم خودش کلی وقت میبره.نمیدونم کدومو انجام بدم.

امروز میخوام حسابی درس هم بخونم...بیشتر امروز میخوام روی تستای عربی تمرکز کنم.

حالم خوبه..میثمم هم خوبه...زندگی در جریانه...

دیروز میثم میگفت اوا میخواستم برات ماهی بخرم بعد گفتم بذار دوتایی بریم بخریم.

یادمه پارسال دوتامون چقدر ذوق کرده بودیم.میثم که میگفت اولین باره دارم برای عید خونه ی خودم خرید میکنم...با ذوق ماه انتخاب میکرد و برای رنگ شمع هفت سین نظر میداد...

چقدر عمرمون زود میگذره...انگار که عید پارسال همین دیروز بود...چشم به هم زدیم دومین عیدی که من زن زندگی میثمم داره میاد...

یه سال عید هم میرسه که با بچه هامون دور سفره ی هفت سین میشینیم...

خوب من دیگه برم که هزارتا کار دارم.همچنان از بابام خبری نیست.منم زنگ نزدم.اصلا نمیدونم عید میرم خونه ش یا نه....

یه دلم میگه برم یه دلم میگه نرم...

راستش من بابامو میشناسم.فکر نمیکنم اگه برمم رفتارخوبی داشته باشه فقط یه روز از عیدم کوفتم میشه همین.

نمیدونم از یه طرفم دلم میخواد برم بابابزرگمو که مریضه ببینمش...عمر دست خداست اما خدای نکرده اگه اتفاقی براش بیوفته...

دوس دارم قبل از مرگش ببینمش.دستاشو بگیرم و ببوسم.یه یاد اون روزایی که تو حیاطشون بازی میکردم و از پنجره داد میزد آوای گل هارو له نکنی..

منم میگفتم نه آقاجون مواظبم.من به گلا آب میدم...لهشون نمیکنم...

ای بچگی کجایی که یادت بخیر...

بزرگ که میشیم از هم دور میشین و این بزرگ شدن چقدر بده....

امروزم کلی کار دارم اما امروز ناهار نداشتم و الان حسابی گرسنمه...دارم فکر میکنم که عمرا بتونم با این شکم گرسنه درس بخونم....

پس برم برای خودم یکمی سیب زمینی سرخ کنم و بخورم و بعدش برم سراغ کارام و در آخر هم درس بخونم.

میثمم دوستت دارم مرد من...مرسی که هستی.مرسی که در آغوشم میگیری و میذاری هر روز و هرشب از عشق به زندگی لبریز بشم...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 502
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 103
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 140
  • بازدید ماه : 269
  • بازدید سال : 679
  • بازدید کلی : 11,322