مامان،ستایش را حامله بود(از به کار بردن واژه ی باردار به جای حامله بدم میاد،یاد ِ اجسام باردار فیزیک سوم دبیرستان میفتم و در عوض عاشق ِ واژه ی "حامله" ام!)و من شش سالم بود.خونمون طبقه ی بالای خونه ی مادرجون خدابیامرزم بود.مامان هنوز به من اعتماد نداشت که تنهایی بفرستدم حمام!چون خیال می کرد می روم خودم را گربه شور می کنم و نصف جعبه ی شامپو را هدر می دهم و حمام را لیزلیزو! و شسته نشسته می کنم و میام بیرون.خودش هم شکمش بزرگ شده بود و سنگین شده بود و نمی توانست مرا بشورد برای همین مادرجون مرا حمام میکرد..یک چیز را خوب یادم مانده،مادرجون آخر ِ کار نوک انگشت سبابه اش را جییییر میکشید روی تنم،اگر جیییییر صدا می داد یعنی تمیز شده بودم و در غیر اینصورت باز یک دست کیسه کشی و لیف کشی و آب کشی در انتظار من بود!اوایل فکر می کردم شوخی می کند اما بعدترها دیدم واقعا" همین ِ همین است!...دیشب بعد از مدتها یک حمام ِ یک ساعته را جایگزین دوش های یک ربعی کردم و یادت افتادم مادریزرگ عزیزم.نوک انگشت سبابه ام را جییییییییر کشیدم روی دست دیگرم و دیدم که جییییییییر صدا داد...دلم برایت یک ذره شده.همین.
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت